۱۳۸۷ اسفند ۲۷, سه‌شنبه

پرده سوم از نمایشنامه در دفتر مقام عظمای ولایت فقیه




چهارشنبه سوری – نوروز 1388

نمایشنامه دنباله دار "در دفتر مقام عظمای ولایت فقیه"
پرده سوم: "رای حاج رمضون"!!

زمان: صبح اول وقت
مکان: دفتر مخصوص ولایت فقیه
افراد صحنه این پرده: 1- رئیس دفتر 2 – حاج رمضون آبدارچی مخصوص

رئیس دفتر مشغول بررسی دفتر ملاقات روزانه ولی فقیه است که حاج رمضون با قیافه ای گرفته برایش چای می آورد. چای را روی میز رئیس دفتر می گذارد. رئیس دفتر سرش را از روی میز بلند میکند.

رئیس دفتر: چه شده حاجی جان. چرا قیافه ات اینطور درهم است مومن؟ خوب است که ما کشتی نداریم که غرق شود. قیمت املاک هم که به خاطر دعاهای رهبر معظم ثانیه ای بالا میرود. پس دیگر چرا در همی مومن؟ نکند نگران آخرتت هستی؟ من به شما اطمینان صددرصد میدهم که همگی ما در سایه ولایت عظما جامان توی بهشته و هزاران حوری دارند انتظارمان را می کشند. حالا بگو ببینم چه شده؟

حاج رمضون: حاج آقا دس به دلم نذارید که خونه.

رئیس دفتر: نکنه دوباره عیالاتت با هم ساخته اند و حسابت را رسیده اند. چقدر به تو نصیحت کردم که سه تا زن را در یک خانه نگه ندار مومن. یا تجدید فراش نکن و یا اگر میکنی هرکدام را در خانه ای جداگانه اسکان بده.

ح. ر. : نه بله حاج آقا. مشکل عیالات نیست. مشکل این برادر زاده نا اهل ناشکر است. همانی که سه سال پیش با ریش سفیدی شما فرستادیمش به دانشگاه دکتری. گفتیم یک دکتری چیزی توی خانواده داشته باشیم که اینقدر مجبور نباشیم اهل و عیالاتمان را پیش نا محرم ببریم.

ر. د.: مومن این حرفا از شما بعید است. آخر جوان بسیجی که حتی دیپلم دبیرستان را هم نداشته و دوره هفت ساله دانشگاه پزشکی را در چهار سال تمام می کند و نصف کلاسها را هم شرکت نمی کند چطور میتواند اهل و عیال شما را معالجه کند؟ امت "اسلام" اصولا احتیاجی به طبیب و دکتر ندارد که محرم باشد یا نامحرم. سلامتی و مریضی ما همه در دست خداست.

ح. ر. : درست فرمایش می فرمایید حاج آقا. اما خوب ما دیدیم آیات عظام برای معالجات مختصر هم به خارجه میرن و مجبورن زیر دست دکترهای کافر و پرستارهای نامحرم دراز بکشن که لابد مسئولیت اون دنیایی داره. گفتیم شاید این پسره دکتر بشه و ما مجبور نشیم زیر دست نامحرم دراز بکشیم که به ماتحتمون آمپول بزنه. اما انگار باید این آرزو را به گور ببریم.

رئیس دفتر: حالا بفرما چطور شده است؟ ترک تحصیل کرده؟ شما که میگفتی رئیس حراست دانشگاه از ایشان رضایت دارد. تا سه چهار سال دیگر هم دکتر میشود. سواد ندارد مهم نیست. مهم اینه که آینده اش تضمین است مومن. دیگر چرا نگرانی؟

ح. ر. : نه بله حاج آقا. ترک تحصیل نکرده. توی دانشگاه حسابی مشغول تحصیل است. سر همین قضیه خاکسپاری استخوانهای جنگ تحمیلی هم در صحن دانشگاه با دانشجوهای ضدانقلاب و منافق درگیر شده بوده و هفت هشت نفرشان را با قمه لت و پار کرده بوده. خودش هم یک زخم سطحی برداشته بوده که به حمداله مشکلی نبوده. برای همین هم رئیس حراست یک سفر حج عمره براش در نظر گرفته.

ر. د.: به درستی که این جوانها مایه افتخار ما علما هستند. یک چنین جوانان مسلمان و متعهدی هستند که نظام ما را سرپا نگه داشته اند. این را به "آقا" بگو تا ایشان هم تشویقش کنند. حتما یک چفیه برایش میفرستد. "آقا" خوب قدر این جوانان را میداند. پس نگرانیت از چه بابت است؟

حاج ر.: واله چی بگیم حاجی آقا؟ خجالت میکشیم بگیم.

رئیس د.: دشمنت خجالت بکشه. بگو مومن بگو ببینم قضیه چیه؟ زن میخواد؟ براش بگیر.

حاج ر: نه بله حاجی آقا. موضوع اینا نیست. راسیتش تا دوسه ماه قبل پایش را کرده بود توی یک کفش که شما پا در میانی بکنی که ایشان بشه رئیس دانشگاه. خلاصه کلی برایش روضه خواندیم تا قبول کرد که تا درسش را تمام نکرده و دکتر نشده باید توی همین دانشگاه دکتری بمانه و بسیجی خوبی باشه.

رئیس د.: خدا خیرت بدهد حاجی. درست گفته ای. ما که نمیتوانیم یک بسیجی را که دکترا ندارد بکنیم رئیس دانشگاه مومن. معمم هم نیست که بگویم همان داشتن عمامه معادل دکترا میشود. بهتره که همین دانشگاه را بچسبد و درسش را تمام کند. شاید بشود گفت دوسال یکی برایش حساب کنند که چهار سال بقیه را توی دو سال بخواند. بعدش برایش یک فکری میکنیم.

حاج ر.: خدا خیرتان بده. ماهم همین را بششان گفتیم و ایشان هم قبول کرد. اما دیشب دوباره آمده بود و داد و هوار راه انداخته بود که:
"مگر ما چه مان از حاجی محمود کمتره. اولش میخوایم بشیم شهردار تهران و بعدش هم بشیم رئیس جمهور. تازه ما اردتمان به "آقا" خیلی هم از آقا محمود بیشتره"
ماهم اولش دعواش کردیم. اما نیس که خیلی باباشا که برادر کوچک ما باشه دوس میداریم، موندیم که چکار کنیم. گفتیم میایم با شما صلاح مصلحت می کنیم و هرچی شما فرمودید اجرا میکنیم.

رئیس د.: موندن نداره حاجی. تا درسش تمام نشه و مدرک نگیره خبری از مشاغل دولتی نیس. اگه دوس داره تاجر بشه مانعی نیس. بیاد تا براش امتیاز واردات یک چیزی مثل کشک یا روغن زیتون یا سیگار را بگیریم و بشود تاجر کشک. سر یکسال هم میلیاردر شده. هروقت هم فرصت کرد سری به دانشگاه بزند و از همین کارایی که حالا میکند بکند تا درسش تمام بشود و دکترایش را بگیرد.

حاج ر.: واله ما هم همینا را بششان گفتیم. اما میگه حالا که اینطوره به بسیج بگیم که سالی دیگه مدرک دکترایش را بشش بدن. ما هم گفتیم آخه پسره نفهم تو اگه چهار ساله دکتر بشی که نمیتوانی یک نسخه بنویسی. میگه:
" حالا کی خواسته نسخه بنویسه. مملکت "اسلامیه"! دکتر و مهندس غرب زده میخواد چکار؟ ما نباید وقتمون را صرف سرکلاس رفتن بکنیم".
میگه اگه ما کاری براش نکنیم خودش یکراست میاد میره خدمت "آقا".

رئیس د.: جوانهای این دوره و زمانه هم عجب سر پرشوری دارند ها. یادت میاد ما خودمان وقتی جوان بودیم چقدر در زندان خدمت کردیم؟ هم حاکم شرع بودیم و هم سرپرستی برادران بازجو را میکردیم. اما اینقدر شور وسر نداشتیم. خوب اینها در مکتب همین ولی فقیه بزرگ شده اند. باید هم اینطور برای خدمت به "اسلام و مسلمین" شور و شوق داشته باشند. حالا خودت چه صلاح میدانی حاجی؟ میخوای بیاریش اینجا بشود محافظ ما و در کار تجارت هم کمکمان کند؟

حاج ر.: واله ما هم همه جور قول بشش دادیم اما قبول نکرد. گفتیم بیا قبول کن دو سه سال برو خارج کشور و برگرد. اونوقت ما به همه میگیم دکتر شده و از آقا تقاضا میکنیم وزیرت بکنن. اما باز هم قبول نکرد که نکرد. میگه حالا که اینطوره ما را بکنید نماینده مجلس. هم توی دانشگاه باشیم و هم توی مجلس. اونوقت خودم سال دیگه مدرکم را از رئیس دانشگاه میگیرم و نیازی به پادرمیان حاج آقا هم نیس.

رئیس د.: عجب جوان ماجراجوییه مومن. "آقا" به اینجور جوانا خیلی علاقه داره. به نظر من بگو بیاید یک سری خدمت "آقا" بزنه و دست ایشان را ببوسد و حاجت را از ایشان بگیرد. اگر آقا صلاح بدانند برای یک مدتی نماینده مجلس بشود بد نیست. داشتن چنین نزدیکانی در مجلس برای من و تو هم لازمه. دکترایش را هم یا سال دیگر و یا دوسال دیگر میگوییم بهش بدن. بعدش به عنوان یک بسیجی که دکترا دارد همه جا برایش سر و دست میشکنند. همین وزیر اطلاعات که با شما اینجوری جنگ و دعوا دارد حاضر است هر کاری برایش بکند.

حاج ر: خدا خیرتان بده حاج آقا. خیالم را راحت کردید. چشم. فردا با خودم میارمش که بره دست "آقا" را ببوسه.

رئیس د.: بسیار خوب حاجی. حالا چای و میوه را آماده کن که کاندیداهای ریاست جمهوری میان که خدمت آقا برسن. باهاشان یکی به دو نکن مومن خوبیت ندارد.

حاج ر: چشم حاجی آقا. ما لال میشیم. اما هنوز که اینجا نیسن می خواستیم بدانیم که به نظر شما کدامشان مورد نظر "آقا" هستن؟ ما باید به کدامشان رای بدیم.

رئیس د.: مومن مثل اینکه بعد از اینهمه سال خدمت در این مکان مقدس هنوز سیاستمدار نشده ای. مملکت ما بحمداله از همه ممالک جهان دومکراتیکی تر است. اینجا "آقا" سرپرست و قیم مردم هستند و وقتی ایشان تصمیم بگیرند یعنی دومکراسی. یعنی مردم تصمیم گرفته اند. اینها همه شان مورد توجه "آقا" هستن. اینها همه شان مرید و مقلد ولی فقیه هستن. اینها همه شان برای پاگرفتن این نظام خون دل خورده اند و زحمت کشیده اند. "آقا" هم به همه ی اینها علاقمند هستن. بنابر این شما لازم نیس به کسی رای بدید. وظیفه ما و شما اینست که امثال همان برادرزاده بسیجی شما را تربیت کنیم. آنها هستن که نظام را سرپا نگه میدارن.

حاج ر: راسیتش ما دلمان راضی نیس که این حاج محمود دوباره رئیس جمهور بشه.

رئیس دفتر: چرا مومن؟ ایشان چه هیزم تری به شما فروخته؟ از صدقه سر ایشان قیمت مستقلات ما که ده برابر شده. دیگه چه ناراحتی داری مومن؟

حاج رمضون: واله مشکل اینه که وقتی آدمایی مثل این حاج محمود میشن رئیس جمهور اونوخ جوانایی مثل این برادر زاده ما هوایی میشم و میگن ما چرا نشیم. به نظرم "آقا" بهتره یکی از همین علما را بکنه رئیس جمهور.

رئیس دفتر: بد هم نمیگویی مومن. بد هم نمیگویی. حالا بفرما به امورات آبدارخانه برس. من هم باید به کارها برسم.

حاج رمضون خارج میشود و رئیس دفتر مشغول بررسی دفتر ملاقات ها میشود.

هیچ نظری موجود نیست: